امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

گل خونه ما

حسرت کودکی

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم!!! بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم دنیا را ببین بچه بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید! **** بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست بزرگ شدیم خیلی آ...
1 دی 1392

یک صبح زیبا

امروز صبح امیرحسین جون ساعت 6:30 از توی اتاقش صدا میزنه : مامان مامان : بله. امیرحسین : بیا توی اتاقم. مامان در حالیکه رفته بالای سر امیرحسین : بله پسرم. امیرحسین : مامان خوابم میاد. مامان : خوب بخواب عزیزم . برات کتاب میخونم که بخوابی. امیرحسین : باشه کتاب بخون. مامان در حال خوندن کتابه که امیرحسین کتاب را از دست مامان میگیره و میگه : کتاب نخونیم با هم صحبت کنیم. مامان : چشم پسرم. در مورد چی صحبت کنیم؟ امیرحسین : در مورد تخم مرغ . مامان : تخم مرغ دو نوعه . یکی ماشینی که سفیده و یکی بومی که کرمی رنگه. امیرحسین : در مورد تخم مرغ پختن صحبت کن. مامان : تخم مرغ را به چند روش درست میکنند... امیرحسین : برام تخم مرغ درست ک...
7 مهر 1392

امیرحسین در ماهی که گذشت

امیر حسین در حال برداشتن سطل لگوهاش   امیرحسین در حال تماشای تلویزیون    امیرحسین در حال نقشه کشیدن برای رسیدن به قابلمه     امیرحسین و مسیح     امیرحسین و سبد پیک نیک     وقتی امیرحسین دختر میشه     بفرمایید ادامه مطلب وقتی امیرحسین میخواد با مهر مامان فردوس نماز بخونه     وقتی امیرحسین کوهنوردی میکنه     وقتی امیرحسین برای اولین بار بدون شیر خوردن و غصه دار خوابش برده چون از شیر گرفته شده     امیرحسین ناراحت از اینکه بجای شیرمادر باید حلوا کنجدی بخوره بغض را توی چه...
3 شهريور 1392

شمارش معکوس تا بازگشت پدربزرگ و مادربزرگ

امروز بابایی یا به قول امیرحسین جون "حاج آقا" و مادر زهرا رفتند مشهد.گل پسر ما بهانه گیریهاش شروع شده و منتظر کوچکترین بهانه است تا مثل بارون اشک بریزه. امیرحسین کمک میکنه چمدون بابایی و مادر را ببره. از فرودگاه برگشتیم و امیرحسین تقاضای رفتن به امامزاده درب امام را کرد. از امامزاده که برگشتیم پسرم دوست داشت کنار در خروجی آستانه درب امام بشینه. اینطوری:   عصر هم رفتیم خونه آقاجون حسین و با آقاجون و مامان جون و عمه زری رفتیم پارک. آب رودخونه هم امروز باز شده بود بخاطر همین پارک خیلی شلوغ بود ولی عمه زری مهربون امیرحسین جون را برد که سرسره بازی کنه.امشبمون گذشت و خدارا شکر خوب گذشت ولی متاسفانه عکسی ازش نداشتم. ...
20 فروردين 1392

دیروز هم گذشت.....

سلام پسر گلم.دیروز هم گذشت مثل بقیه روزها اگرچه خیلی سخت گذشت. ولی شاید سختی دیروز باعث بشه تا شیرینی روزهای دیگر را بهتر درک کنیم. امیدوارم زندگیت همیشه سرشار از شادی باشه و اگه گاهی اوقات مشکلی برات پیش اومد با صبر و تحملت مشکلات را پشت سر بگذاری و از مشکلاتت پلی بسازی برای رسیدن به خوشبختی و شادیهای روزافزون. اگه میخوای بدونی دیروز چطور گذشت سری بزن به ادامه مطلب.... چند شب پیش بنا به توصیه یک عطار برای چرب کردن پای شما از روغن کنجد استفاده کردم پریروز صبح وقتیکه مای بیبی شما را باز کردم دیدم پات سوخته و  دیروز ساعت 5 صبح با گریه و ناله شما از خواب بیدار شدم. اینبار وقتی مای بیبی را باز کردم دچار سوختگی فوق العاده وحشتناکی شده ب...
15 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل خونه ما می باشد